تو فقط یادم باش...
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۲ ق.ظ
حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:
خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم....
اندکی پیشتر آی....آدم آرامو نجیب آمد پیش...!!!
زیر چشمی به خدا مینگریست...
محو لبخند غم آلود خدا ، دل انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم ، قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...
یادمن باش که بس تنهایم...
بغض آدم ترکید...
گونه هایش لرزید...
به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت...
من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت....
خسته و سخت قدم برمیداشت...
راهی ظلمت پرشور زمین....
زیر لبهای خدا باز شنید...
نازنینم آدم....
نه به اندازه ی تنهایی من....
نه به اندازه ی گلهای بهشت ....
که به اندازه یک دانه ی گندم....
تو فقط یادم باش.
۹۳/۰۲/۰۴